چند روزی از عملیات والفجر 8 گذشته بود که تعدادی از خبرنگاران خارجی برای تهیه گزارشی از این عملیات به ایران آمدند . آنها را به اروند بردند تا هر کس مایل بود داوطلبانه او را برای تهیه گزارشی به فاو ببرند . آنهایی که سوار قایق شده بودند : وقتی به وسط رودخانه رسیدند با آتش سنگین دشمن روبه رو گشتند . ناگهان یکی از این خبرنگاران از هوش رفت و غش کرد . همه ی آنها را به شهر برگرداندند . وقتی به بیمارستان رسیدند : دکتر پس از معاینه ی خبرنگاری که بیهوش شده بود : اعلام کرد : " از ترس سکته کرده و مرده است . " بقیه ی خبرنگاران با اینکه بسیار وحشت زده بودند اما از رزمندگان اسلام خواستند که دوباره به فاو بروند . دوباره سوار قایق شدند و رفتند . هنوز آتش سنگین دشمن می بارید . وقتی داشتند در فاو پیاده حرکت می کردند : نوجوانی بسیار کم سن و سال : حدود شانزده یا هفده سال : را دیدند که در کنار سنگر آرام نشسته و روزنامه ای در دست دارد و فارغ از آنچه در اطرافش می گذرد به مطالعه مشغول است . همه خارجی ها تعجب کردند که زیر این آتش سنگین و این جنگ خونین این بچه با این بی خیالی : چه می کند ؟ از نیروهایی که همراه خبرنگاران بودند پرسیدند : آنان گفتند از خودش بپرسید . پسرک گفت : دیشب خط مقدم بودم و می جنگیدم : نیروی جدید رسید من آمدم استراحت کنم تا دوباره برگردم خط مقدم الان هم دارم روزنامه ورزشی می خوانم ....
کلمات کلیدی: